اقدام به رهایی در سکوت و یا رهایی پس از سکوت
گاهی مجبوری رها کنی؛
سکوت ممکنه به نوعی رها کردن باشه و یا تمام کردن در هر قائله ای...
باید شروع کرد با اقدام... حتی اگر اقدام رهایی در سکوت باشه
گاهی مجبوری رها کنی؛
سکوت ممکنه به نوعی رها کردن باشه و یا تمام کردن در هر قائله ای...
باید شروع کرد با اقدام... حتی اگر اقدام رهایی در سکوت باشه
عموما آدمها وقتی می کنن از اطراف و اطرافیان، به کوچ فکر می کنن.
یا مهاجرت می کنن؛
و یا قبر می خرن...
بعد از اون، با شوق رسیدن به یار، منتظر می مونن و از برای وصال، زندگی رو زندگی می کنن به واقع...
من اینجام...
خونه طبقه۳ رو که بابا عمرایی به نامم کرده بود رو با هزار داستان، مستاجرش رو بلاخره بلند کردم.
تجهیزش کردم قبل عید تا حدی
و اومدم اینجا زندگی کنم
تا یک زندگی جدیدی رو برا خودم شروع کنم.
دیشب رفت دیارش
و اولین شبی از فصل جدید زندگیم بود که بلاخره بعد هفت سال تونستم، بکنم از اون زندگی و دیگه زدم بیرون
یادت بودم خیلی
که چقد شب اولی که می خوای تک و تنها فصل جدید زندگیت رو شروع کنی، ممکنه پر از تشویش باشه...
حس شب اول خوابگاهم تو تهران رو داشتم که مادرم گفت دیگه رفتی هنر، و تهران، به من ارتباطی نداره زندگیت و خودت باید رو پای خودت باشی.
حس شب اولی که خواهرم،اهدا شده بود و دیگه می دونستم که قطعا از فردا نیست.
همون قدر ترسناک...
حس شب اولی که بعد ۳ سال هی چیز دیدن و سوال کردن و حاشا زدن و دروغ گفتن، دیگه اب پاکی رو رو دستم ریخت و گفت: اره منم اهلشم.
حس خیلی ترسناکی بود که چطور من تونستم مث فیلمها بمونم تا حالا. و حالا او، دنبال یک جرعه رهایی و ازادی برا پریدن از این بوم به اون بوم و لذت بیشتر...
و حس اینکه بعد این، دست خالی باید چی کار کنم و نه پناهی دارم و نه هیچی
اما این بار دم بابام گرم که به هر روشی بود، ی سقف به نامم کرد و گفت، از هیچکدوم از اینها امیدی نیست؛ می خوام خیالم راحت باشه که وقتی من مردم، تو یک سقفی امنی داشته باشی که بتونی بهش پناه ببری وقتی من نیستم. اینها تو رو چون پناهی نداری اسیرت می کنن و دست به دست می شی بابا جان...
کاش بابام بود.
اما سخت ترینش، اینه که کوچه رو که نیگاه می کنم، همش یاد اون صحنه ای می افتم که خواهرم رو تو این روزها، اوردیم با نعشکش برا اخرین بار،دم خونه و بعد بردیم خاکش کردن.
همش جلو چشممه وقتی از سر کلاسهاش تند تند می اومد تو کوچه و انگار نور می اومد تو قلبم
از پنجره که بیرون رو نگاه می کنم، همش می بینم تو سر کوچه واستادی 😊💐
تو پله ها، همش می بینم بابام داره میاد بالا اروم و اروم و صدای کلیدش که می اومد، قلبم تکون می خورد که اخ جون بابا اومد بلاخره. عین پناه و تکیگاه
البته خونه بالاست. خونه طبقه ۲ نیست.که خیلی سخت تر بود با اثر ناخن های خواهرم، رو کاغذ دیواری تو اتاق ما که الان شده اتاق مهمان
می خوام خونه رو بفروشم سریع و ی خونه جدید بگیرم
تو ی محله دیگه که دیگه واقعا حس شروع جدید رو بده بهم.
اینجا خاطرات و پله ها، می پوکونه من رو
کلا شب اول و شاید چند شب بعد، سخته. فک کن تو شهر خودت غریبی و اصلا نمی دونی کی می تونه کمکت کنه و دلت داره از تنهایی می ترکه
تو خونه خودت از زمین و زمان می ترسی و احساس می کنی که چطور از اسیبها ، جون سالم در ببری.
هم امید هست و هم ترس و تشویش
هی به خودت امید می دی تو شهر های غریب تونستی از صفر پیدایش، پاشی، خودت رو بتکونی و جمع و جور کنی؛ بعد دست و پا دربیاری، پس اینجا هم می تونم. فقط کافی بگردی و راهش رو پیدا کنی عزیز من.
اما در کل حس خوبیه.چون دفعه های پیش قوی بودی و از پسش بر اومدی. شاید یکم بیشتر از یکم، دغدغه مالی اذیتت می کنه که چطور بشه هزینه اهداف و ارزوهات رو جمع و جور کنی.هزینه ها زندگیت رو تامین کنی... اما حسن اینه که دیگه حریم دارم و هر کسی، دیگه نمی تونه به خودش اجازه بده و سرش رو بندازه، بیاد داخل زندگیم سرک بکشه. به همه عادت دادم که برای ورود به حریم زندگیم و نظر دادن باید اجازه بگیرن و ممکنه نخوام بپذیرمشون. ۲ ساله دارم رو این پروژه حریم کار می کنم. و مثل برگ پاییزیهمین طور ادم تلف کردم و ریختن از دورم. امااونهایی که موندن حداقل حال خوب کن تر اند؛ به اونها هم یاد دادم که حریم بگذارن برا خودشون و عادت بدن به دیگرون که اجازه بگیرن برای ورود به حریم و حرمت قائل بشن برا هم.اونها هم حاشون خوب تره مث من الان.
بگذریم...
حالا درست می شه... می خوام بخوابم. خیلی بخوابم و شاید تا ابد بخوابم...